صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

مامانا!به یاد داستان های کتاب های دبستانمون

تحریف داستان های کتاب دبستان مامان بابا ها مامانا داستان دهقان فداکار،کوکب خانم،پطروس،تصمیم کبری،شعرهای باز باران،زاغکی قالب پنیری دید و ....رو یادتونه؟هنوز شنیدنش برامون جالبه و جزئی از نوستالژی مون شده و فراموششون نمی کنیم.حالا فکرشو کردید که اگه این داستانها به جهت باور پذیرتر شدن برای بچه ها و نوجوونای امروز نسبت به جبر زمونه و تغییرات تکنولوژیک،تحریف یا تغییر می کرد با چه جور داستانهایی روبه رو بودیم؟ پطروس فداکار: پطروس که انگشتشو برای مدتی در سوراخ سد نگه داشته بود خیلی زود دست به کار شد و شماره 125رو گرفت تا آتش نشانی بیاد.ولی باتری موبایلش تموم شدو باید همون پایان تلخ دهه ی قلقله میرزا رقم می خورد.اما پلیس باهوش بود و ...
30 شهريور 1392

برای مامانایی که فرشته هاشون مشکل لوزه دارن.

سلام به دوستای خوب و مهربونم.امروز می خوام در مورد عمل جراحی لوزه ی دخترم صحبت کنم.میدونم که این مورد بین بچه ها شایعه و خیلی از مامان باباها مثل من نگران این نوع جراحی هستند.دخترم تقریبا سه ساله بود که بعد از سرما خوردگی های مکرر دکتر کودکان بهم گفت لوزه هاش از حد طبیعی بزرگتره.البته شبا هم خیلی خر خر می کرد و راحت نفس نمی کشید.با متخصص گوش و حلق صحبت کردیم و گفت باید عمل بشه.گفت داشتن لوزه مثل اینه که شما یه سیب زمینی داغ بزرگ در دهانت داشته باشی!حالا چطور می خوای خوب حرف بزنی یا نفس بکشی؟من که در کل شخصیتی مضطرب دارم، حاضر به جراحی، نبودم ولی بالاخره تابستون که شد و سرم خلوت شد تصمیم به جراحی گرفتیم.آزمایشات انجام شد و کیانا رو بستری کر...
29 شهريور 1392

سبکـــــــــ زندگــــــــــــی

پسرم سلام.چند روزیه برات ننوشتم.میدونی چرا؟چون کسی کامپیوترو به من نمیده.صبح تا ظهر که مدرسه ام عصر ها هم که شما دوتا خودتون سر کامپیوتر دعوا دارین! حالا منم بیام وسط چه شود؟در هر صورت گل پسرم اگه اجازه بدی می خوام گاهی اوقات مطالبیو برای مامانا بنویسم.میدونم تو هم موافقی.اخه بعضی مطالبو که آدم می خونه دوست داره برای دوستاشم بنویسه خب پس می نویسم برای مامانا: رابطه کفش ها و شادی ورودی خانه همان جایی است که فرد پس از گذشتن از در اصلی خانه، در آن جا کفش هایش را در می آورد تا برای ورود به خانه آماده شود.براساس دیدگاه حکمای چینی، اگر ورودی خانه فضایی شلوغ و بی نظم داشته باشد،امکان برقراری نشاط و حفظ سلامت در آن خانه نا ممکن ...
28 شهريور 1392

به من بگو چــــــــــــرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  سلام مامان باباهای مهربون.گاهی وقت ها آدم چیزهایی می بینه و می شنوه که قلبشو بد جوری به درد میاره.در حالی که خیلی از ما آدما در تلاش برای داشتن حداقل یه بچه هستیم،بعضیا حاضرن بچه شونو میوه ی تنشونو بفروشن.بچه ای رو که راجع بهش صحبت می کنم یه دختر کوچولوی یه ماهه است که پدرو مادرش نمیدونم به خاطر فقر،مشکلات خاص،بی عاطفگی یا هر دلیلی که ما نمیدونیم فقط به دو میلیون فروختنش.خانواده ای که اول بچه رو برداشتن پشیمون شدن و بازم نمی خوانش و پولشونو می خوان.مگه این طفل معصوم چه گناهی کرده که هیچکی دوسش نداره!این وضعیت تقصیر کیه؟خداجون فقط زورمون به تو میرسه!آخه چرا این خانواده اونقدر بیچاره باشه که فقط با دو میلیون راضی به فروش بشه؟مگه با ...
25 شهريور 1392

مامان! منم می فهمم.

پسر مامان امروز سه سالت کامل شد.انگار همین دیروز بود که در این لحظه فقط چند ساعت از تولدت گذشته بود.سه سال با خاطرات شیرین و گاهی تلخ (زمان هایی که مریض و بی حال بودی)گذشت.عزیزم همین چند روز پیش، فکر کنم صبح جمعه بود ساعت هفت و نیم صبح بیدار شدی و منو صدازدی!گفتم چی شده پسرم؟گفتی:مامان! میدونی چیه ؟منم می فهمم........ آره پسرم تو دیگه خیلی چیزها رو می فهمی.بزرگ شدی و روز به روز هم فهمیده تر و تواناتر میشی.گلم مواظب خودت باش.بازهم آرزوی بهترین ها رو برات دارم و ازت می خوام با دقت عکسهاتو با هم مقایسه کنی.   ...
23 شهريور 1392

بهانه و قصه

  سلام پسرم.این روزا خیلی سرم شلوغه.کم کم مدرسه ها شروع میشه.  هر چند میشه گفت مامانت همه ی تابستونو هم درگیر مدرسه رفتن بود.شرمندم پسرم شغلم این طورایجاب میکنه که نباشم.میدونم که دوست نداری تنهات بذارم،ولی ناچارم!امسال هم این  پستو دارم.ولی سال بعد قول میدم فقط تدریس برمیدارم تا بیشتر پیش تو و کیانا باشم. امروز روز خوبیو شروع نکردی.فکر کنم دوباره سرما خوردی و مدام بهانه می گیری. یکی از نمونه های بهانه گیریهات:آب می خوام.بهت آب دادم.(خیابون بودیم)همه ی آب  بطریو  خالی کردی کف خیابون.بعد دوباره گفتی:چرا آبا رو ریختم ؟حالا چیکار کنم؟دوباره بهت آب دادم.گفتی:نمی خوام آب بخورم....
22 شهريور 1392

تبریک پیشاپیش

پسر گلی مامان،سلام.چطوری عسلم.حتما میگی هنوز 2روز دیگه به تولدت مونده!پس چرا از امروز برات آهنگ تولد گذاشتم؟میدونی پسرم باید فردا و پس فردا برم مدرسه.کلی کار سرم ریخته.ثبت نام ها هم هنوز مونده ترسیدم وقت نکنم از همین امروز برات پست گذاشتم.پسر قشنگم هزار بار می گم: دوســـــــــــــتت دارم و تولــــــــــــــــــــدت مبـــــــــــــــــــــــارک. امیدوارم سالهای سال زنده و پایدارو سلامت باشی. اینم تبریک از طرف بابا جون: واقعا بزرگ شدن کودکانمان را فراموش می کنیم و تنها زمانی که روز تولدشان می شود تازه می فهمیم که کودکمان یک سال دیگر بزرگتر شده است و ما نیز سالی دیگر پیرتر شده ایم. اما صدرای گلم این روزها آنقدر شیرین بازی ها...
15 شهريور 1392

برای کیانا

کیانای گلم،سلام.دخمل مامان کجایی؟دلم برات تنگ شده امروز از صبح رفتی پیش صدف جون.یه زنگ هم به مامان نزدی!عیب نداره حتما خیلی بهت خوش میگذره.دخترم این عکس مربوط به 5سالگیته.از تهران برمی گشتیم و نرسیده به سبزوار رفتیم به این کاروانسرا.جای خلوت و دنجی بود.چندتا عکس دیگه هم گرفتیم.قد بلندی، می کردی تا دستت برسه به کلون در.حالا اگه بری اصلا نیاز به قد بلندی نیست.گل مامان بزرگ شده و خانمی شده.دوستت دارم عزیزم.تولد داداشی یادت نره.   ...
14 شهريور 1392

بلاخره

سلام عزیزم.میدونی ؟ این عکس 5ماهگیته مامانی جون.قربون لپ لپیات برم من.کیانا موهاتو با کش بسته.اگه کسی ندونه فکر می کنه دختر خانمی.کوچولوی نازم خیلی روزها از اون موقع گذشته و حالا فقط چند روز دیگه تا 3سالگیت مونده.از دیروز سرما خوردی.امروز از صبح مدام آبریزش بینی داشتی و هی می اومدی و دستمال می خواستی.پسرک کوچولوی من ظهر بهم گفتی مامان:بلاخره دماغمو پاک کردم.فدات شم تو بلاخره رو از کجا یاد گرفتی؟ایشالا زودتر خوب شی.مامانا هیچ وقت دوست ندارند میوه های عمرشون مریض باشن.مواظب خودت باش گل مامان. راستی فقط 4روز دیگه مونده.بازم میگم تولدت مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ...
14 شهريور 1392

بازی

پسرم سلام.الان که مشغول نوشتن مطلب هستم تو خوابیدی چون صبح زود بلند شدی و  خسته ای.نهارت رو هم خوب نخوردی.نازنین مامان، یکی دو روز پیش وجدان درد گرفتم.میدونی چرا؟از صبح خیلی کار داشتم و خسته بودم.عصر شده بود و هنوز کارام مونده بود و تو هم مدام سر به سر کیانامیذاشتی و حسابی شلوغ کرده بودین.منم که حوصله نداشتم فقط به خاطر این که ساکت شی،بهت گفتم برو کارتن باب اسفنجی ببین وتو هم دو ساعت تمام نشستی وکارتن تماشا کردی درحالی که یک بچه سه ساله باید شلوغ بازی و سرو صدا کنه و مامانش هم باید تحمل کنه وهمبازیش باشه.ولی من به خاطر خستگی خودم تو رو به تلویزیون سپردم.کاری که خیلی وقتا ماپدر و مادرا انجام میدی...
12 شهريور 1392